باران باران ، تا این لحظه: 13 سال و 28 روز سن داره

باران یعنی زندگی

باران به نمایشگاه میرود

روز پنج شنبه اول با بابایی و مامانی رفتیم فروشگاه خرید کردیم و من دختر خیلی خوبی بودم . بعدش رفتیم نمایشگاه مادر و کودک و نوزاد نمیدونین اونجا چه قدر جذاب بود برام جشنواره ای از رنگ و موسیقی و من توی آغوشی تو بغل بابام بودم و لذت میبردم اینقد نی نی بود اونجا از نی نی 5 روزه تا نی نی های بزرگتر  تو یه غرفه بهم یه بادکنک دادن که من علاقه داشتم نی بادکنک رو تو دهنم بکنم ولی بابایی نمی ذاشت من هم برای نشون دادن اعتراضم بادکنک رو محکم تکون میدادم و تو صورت بابایی می زدم خلاصه که بهم خیلی خوش گذشت و برام یه تاتی رو گرفتن که به جای روروئک ازش استفاده کنم منم خیلی دوسش دارم  بهم اجازه میده که دستامو بهش بگیرم و سر پا وایسم . ...
20 شهريور 1390

عکسهای 5 ماهگی

بعد از یه خواب شیرین بیدار شدم قلت زدم و این شکلی شدم یه خواب شیرین کنار عروسک محبوبم     من حمام رو خیلی دوست دارم ایناهاش اینم مش باران باران خانوم اهل مطالعه و فرهیخته من اینجوی تلویزیون دین رو دوست دارم حرکات آکرباتیک من روی دست بابایی اینم عکس من و دوست جونم پرهام خان اینم لباس پائیزه من   ...
20 شهريور 1390

کادوی تولد باران به مامانی

امروز تولد مامانی بود و تو دختر نازم یه کادوی خوب بهم دادی . برای اولین بار با کلی تلاش سینه خیز رفتی و خودت هم کلی ذوق کردی . منم زودی زنگدم و به بابات گفتم .باباییت هم کلی ذوق کرد .  
6 شهريور 1390

یادداشتهای مادرانه

8/1/90 دخترم آمدی ، ساعت 3:40 پا به این دنیا گذاشتی مامانی دیگه نمی تونست دوریت رو تحمل کنه مامانی ، اولین باری که صورت ماهت رو دیدم خیلی شبیه بابا امیر بودی منم گفتم : " این که امیره "   9/1/90 اومدی خونه تا خونه ما رو پر نور کنی . بابائیت با یه کت و شلوار کرم رنگ که برای تشریف فرمائی شما خریده بود اومد دنبالمون چقدر هم خوشتیپ شده بود ، مامان اکرم و خاله اعظم هم با من و تو بیمارستان بودند و بابا نصراله و خاله آزاده تو خونه مقدمات آمدنت رو فراهم میکردند . بابا جواد و عمو علی هم دنبال گوسفند خریدن بودند تا جلوی پای شما قربونی کنند .     10/1/90 شناسنامه دار شدی . توی همین روز هم با...
5 شهريور 1390

سلام

سلام من باران، متولد هشتم فروردین ماه 1390 هستم که در ساعت 15:40بدنیا اومدم . شاید بپرسید تا حالا کجا بودم ؟ خوب من تقصیری ندارم از مامان و بابام بپرسین که تازه یادشون افتاده واسه من وبلاگ بسازن. برای اولین مطلب میخوام یه گزارش تصویری از این چهار ماه چند روز براتون بذارم جهت ثبت در تاریخ . این پست رو بابایی از زبون من مینویسه  زحمت بعدی ها رو هم مامانی میکشه . این اولین روز زندگیم: اینم همون روز بغل مادر بزرگ و خاله بابائیم اولین عکسم توی خونه دو تا عکس با حس نوستالژیک اولین حمام من و اولین حمام بابایی پدر و دختریم دیگه این اولین خنده منه که در حدود دو ماهگی من ش...
31 مرداد 1390